آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

روزهای پسرانه

یلدایت خوش

  و پاییز ثانیه ثانیه می گذرد، یادت نرود... اینجا کسی هست که به اندازه ی تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد پایا و مانا باشی مامان سمی و بابا رامین ...
30 آذر 1391

نون و پنیر و پونه / یه گل دارم تو خونه

این روزهام را بیشتر دوست دارم. این روزهام را با کودکم دوست تر دارم. این روزها، که نفس های پاییز به شماره افتاده، برام زیباتر شده اند با وجود پسرک. این روزها حال و روزم بهتره. این روزها پسرکم تو دل برو تر شده، با زبان شیرینش منو به دنیای قشنگش می بره و روح نحیفم را تیمار می کنه. با وجود گل پسرک 21ماهه م، کم کَمَک از اون دلمردگی ها فاصله می گیرم. از اون روز که پسری شده بود عضو جدید این خونه، روح خجسته م شده بود گوشه گیر و ملول. اما حالا دلبری های همون پسرک منو بیشتر به  روزهای سرخوشی م نزدیک می کنه. این روزهامو خیلی بیشتر دوست دارم. این روزها حوالی ظهر از خواب شبانگاهی! بیدار می شیم اونم بدون دغدغه و نگرانی. این روزها تموم روز و شب،...
29 آذر 1391

گوشه ی دلتنگی

تازگی ها، پسرک شیرینمان، همچین کمتر اعصابمان را سمباده کاری می کند. مگر وقتی که بنده خدا حرفی برای گفتن داشته باشد و ما (بیشتر رامین عزیز) نفهمیم. (من سِمَت مترجم نازنین پسر رو دارم) گل پسربرای خودش عالمی دارد. انگار تکرار برای او (و البته همه بچه ها) معنی ندارد. یک کتاب را روزی 20 بار ورق می زند و هر بار آن را به زبان خودش می خواند و از من می خواهد اسم اشیاء مورد علاقه او که داخل کتاب هستند را بیان کنم و از این تکرار ملال آور خم به ابرو نمی آورد و هر بار انگار علاقه اش بیشتر می شود. تمام نقاشی هایمان، شده تکرار همان اشیاء مورد علاقه اشو البته برج میلاد. روزی 3بار نوک مدادمان را می تراشیم و طرح می زنیم. از نظر ما تمامی طرحها یک جور و ت...
23 آذر 1391

من و آریا

پیرو بیشتر سرد شدن ناگهانی هوا و باریدن برف در ارتفاعات در این دو روز اخیر، پسرکم شال و کلاه کرده به ارتفاعات اعصابم رفته و سرسره بازی می کند همچین نازززززززز. نمی دونم تو این دو روزه چه اتفاقی افتاده که پسرک وِل کنم نیست و بهانه می گیره اونم از نوع بنی اسراییلیشش. دیگه منم با تموم ترفندا و دلقک بازیام واسه آروم کردن و سرگرم کردنش، کم آوردم. در راستای تبدیل شدن ماشین لباسشویی بنده به کمد آریا جون، و اینکه پسرک علاقه خاصی به این غول بیابانی داره و وقت و بی وقت از من می خواد که اونو روشن کنم و کلا از اینکه وروجک هرگونه لباسی از جوراب بگیر تا کاپشن و ... را به محض دیدن داخل کمدش (ماشین لباسشویی بنده) می ذاره و به اصطلاح خودش با حرکات دس...
22 آذر 1391

آذر 91- آریا و سمنان و بی خوابی

پدر بنده از سالیان سال پیش، شب عاشورا (یعنی 9ام محرم) نذری پزون دارند. بدین صورت که تمامی اقوام برای میل کردن شام راهی منزل آنها می شوند و ما هم بنا به این رسم دیرین هر سال خودمان را می رسانیم. امسال هم عصر پنج شنبه (7محرم) راهی سمنان شدیم. ناهار ظهر پنج شنبه را میهمان اقوام رامین عزیز که پارسال پدرشان مرحوم شده بودند، بودیم که البته طبق روال ایام گذشته بنده ناهار سرد را میل کردم و تقریبا آخرین نفری بودم که تالار را ترک کردم به یمن وجود گل پسرمان، که بنده ترجیح می دهم ابتدا او را سیر کرده به دست آقای پدر بسپارم سپس خودم... پس از طی مسافتی طولانی تا منزل و سرگرم کردن آریا مبنی بر اینکه او را از خواب ظهرگاهی برحذر دارم به خانه رسیدیم. آر...
4 آذر 1391
1